داستان زیبای آرزوی غم انگیز
آبجی کوچیکه گفت : زودی یه آرزو کن ، زودی یه آرزو کن !!!
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد …
آبجی کوچیکه گفت : چپ یا راست ؟ چپ یا راست ؟
آبجی بزرگه گفت : م م م راست …
آبجی کوچیکه گفت : درسته ، درسته ، آرزوت برآورده میشه ، هورا … بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت !
آبجی بزرگه گفت : تو که از زیر چشم چپ ورداشتی ؟!؟!
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره … دستشو دراز
کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت و گفت : دیدی ؟ آرزوت
میخواد برآورده شه ، دیدی ؟ حالا چی آرزو کردی ؟؟؟
آبجی بزرگه گفت : آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه …
بغض عجیبی روی صورت هر سه تاشون نشست ؛ آبجی کوچیکه ، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی !
.
داستان آموزنده عروسک زشت
دختر کوچک به مهمان گفت : میخوای عروسکامو ببینی ؟
مهمان با مهربانی جواب داد : بله ، حتما !
دخترک دوید و همه ی عروسکهارو آورد ، بعضی از اونا خیلی بانمک بودن ولی دربین اونا یک عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود …
مهمان از دخترک پرسید : کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ؟ و پیش خودش فکر
کرد : حتما اونی که از همه قشنگتره … اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک
به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت : اینو بیشتر از
همه دوست دارم !
مهمان با کنجکاوی پرسید : این که زیاد خوشگل نیست ؟!؟!
دخترک جواب داد : آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ؛ اونوقت دلش میشکنه …
.
داستان فلسفی دیدن خدا
دانشجویی به استادش گفت :
استاد ! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم !
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت : آیا مرا می بینی ؟دانشجو
پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم …
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید !
.
داستان معنادار تلاش
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسد
: “زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟” پاسخ میدهم : هر آنچه از
من برمی آمد !
.
داستان مادر شهید
زن دیگر پیر شده بود ولی هنوز عادت داشت قبل از غروب ، در خانه را باز
کند و نگاهش را به ته کوچه بیندازد. همسایه ها دیگر عادت داشتند ، می
دانستند هرچه به پیرزن بگویند پسرش بر نمی گردد باور نمی کند. آن روز پیرزن
در خانه را باز کرد ، پسرش را دید ، لبخندی زد و با او رفت ؛ فردا صبح
همسایه ها جنازه پیرزن را در کوچه ی شهید تشییع کردند.
.
داستان کوتاه انعام پیشخدمت
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست ، پیشخدمت یک لیوان آب
برایش آورد. پسر بچه پرسید : یک بستنی میوه ای چند است ؟ پیشخدمت پاسخ داد :
۵۰ سنت. پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد و بعد پرسید :
یک بستنی ساده چند است ؟
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با
عصبانیت پاسخ داد : ۳۵ سنت. پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفا یک
بستنی ساده.
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی
پول را به صندوق پرداخت و رفت ؛ وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت
کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج سنتی و پنچ سکه یک سنتی
گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت …
.
منبع:
من،خیلی بامزه ام!!!
[ بازدید : 117 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]